loading...
بی سرو صدا
محمد فلاح بازدید : 3 1392/09/18 نظرات (0)

از امام صادق (ع) فرمودند: روزي همسايگان بانوي با ايمان‹‹ ام ايمن›› نزد پيامبر آمدند و گفتند: اي

 

پيامبر خدا !شب گذشته ‹‹ ام ايمن›› تا سپيده دم بيدار بود و مي گريست و همه ي ما را نيز ناراحت

 

ساخته است.

 

پيامبر (ص) كسي را به محضر او فرستاد و هنگامي كه نز پيامبر آمدند. پيامبر به او فرمود:

 

‹‹ ام ايمن›› ! خدا چشمانت را نگرياند! همسايگانت به من گزارش دادند كه تو سراسر ديشب را

 

ناراحت و گريان بودي، چرا؟

 

ام ايمن گفت: اي پيامبر خدا! بيان آن برايم سخت است.

 

پيامبر فرمود: آنگونه كه تو فكر مي كني نيست، رو ياي خويش را بازگو.

 

 

آن بانوي با ايمان گفت:‹‹ ديشب در عالم رويا ديدم كه برخي از اعضاپيكر مقدس شما در خانه ي

 

من افتاده است...››

 

پيامبر فرمود: خواب خوشي رفته اي و خواب نيكويي ديده اي. پيام خواب تو اين است كه دخترم،

 

حسين را به دنيا خواهد آورد و تو او را پرستاري و نگهداري خواهي كرد و ‹‹حسين ›› همان پاره اي

 

از وجود من است كه در خانه ي شما قرار مي گيرد.

(بحار الانوار، ج 43، ص 243.)

محمد فلاح بازدید : 2 1392/09/18 نظرات (0)

برای اینکه خواستم خستگیتون بره این مطلب رو گذاشتم.اگه خوندید نظر یادتون نره!!

سه نفر مسلمان، یهودی و مسیحی با هم همسفر بودند تا این که شب برای استراحت جایی را سکنی گزیدند، صاحب منزل برای ایشان مقداری حلوا آورد ولی چون آن سه نفر میلی نداشتند قرارگذاشتند که آن را صبحانه بخورند و گفتند که هر کس امشب خوابی خوب تر ببیند، حلوا از آن اوست. هر سه خوابیدند، صبح هر کدام شروع به تعریف خواب خود کردند. یهودی گفت: من دیشب در خواب همراه موسی(ع) به کوه طور رفتم. مسیحی گفت: من همراه عیسی به آسمان چهارم عروج کردم. فرد مسلمان گفت: من سرور سروران محمدمصطفی(ص) را دیدم که به من فرمود: یکی از رفقای تو با موسی به کوه طور رفته و دیگری با عیسی به آسمان چهارم رفته تو نیزبرخیز و فورا حلوا را بخور.

(داستان های مثنوی،ج4،ص94)

محمد فلاح بازدید : 5 1392/09/18 نظرات (0)

هنگامی که خداوند می خواست بشر را برای آزمایش خیر و شر،بیافریند به جبرئیل فرمود: برو از زمین مقداری خاک بیاور.جبرئیل مشتی خاک برداشت. خاک به عجز و لابه پرداخت و گفت: تورا به حرمت خداوند بی همتا، دست از من بردار و مرا در کشاکش بار سنگین مسئولیت تکلیف قرار مده. جبرئیل با دست خالی به محضر الهی بازگشت و جریان را گفت: که چون خاک مرا به نام توسوگند داد. شرمم آمد

                                   گشتم از نامت خجل                      ورنه آسان است نقل مشت گل

این بار خداوند میکائیل را مامور این کار کرد، او نیز هم چون جبرئیل بازگشت. اسرافیل را نیز به ماموریت فرستاد او نیز دست خالی برگشت. خداوند این بار عزرائیل را فرستاد، خاک مانند قبل با دیدن عزرائیل ناله و فریاد کرد ولی عزرائیل گفت من مامورم و معذور و بنده فرمان خدایم و مشتی از آن برداشت و به سوی خدابرد. خداوند به عزرائیل فرمود: تو را در قلمرو علم نورانیم،قابض ارواح انسان های برخاسته از خاک نمودم.

(داستان های مثنوی،ج4،ص18و17)

محمد فلاح بازدید : 45 1392/09/01 نظرات (0)

امتحان امام حسين ( عليه السلام ) در عالم ( ذر) 
حضرت امام جواد ( عليه السلام ) فرمودند :

... خداوند متعال درعالم (( ذر)) خطاب به همه خلق اولين وآخرين ازپيغمبران واوصياء وملائكه وجن وانس وحيوانات و پرندگان و...فرمود : 
بدانيد و آگاه باشيد كه ما امتي را بهتر ازامت پيغمبر آخرالزمان ايجاد ننموده ايم اما اين امت مرحومه معصيت مارا بجا مي آورند كه مستحق عذاب جنهم مي شوند آيا درميان اين خلق هست كسي كه ايشان را از ما بخرد وشفاعت نمايد كه نگذارد بدنهاي ايشان درجنهم بسوزد؟ 

برای خواندن کامل مطلب به ادامه مطلب بروید

محمد فلاح بازدید : 6 1392/09/01 نظرات (0)

در کتاب حکایات دیده های برزخی نقل شده است که:
علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیزان نقل كردند كه: استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی» می‏گفت:
در نجف اشرف در نزدیكی منزل ما، مادر یكی از دخترهای اَفَنْدی‏ها (سنی‏های دولت عثمانی) فوت كرد.
این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه می‏كرد و جداً ناراحت بود، و با تشییع كنندگان تا كنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله كرد كه همه حاضران به گریه افتادند.
هنگامی كه جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد می‏زد: من از مادرم جدا نمی‏شوم هر چه خواستند او را آرام كنند، مفید واقع نشد؛ دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا كنند، ممكن است جانش به خطر بیفتد. سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند، ولی روی قبر را از خاك انباشته نكنند، و فقط روی قبر را با تخته‏ای بپوشانند و دریچه‏ای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید. 
دختر در شب اول قبر، كنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است.
پرسیدند چرا این طور شده‏ ای؟
در پاسخ گفت: شب كنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او جواب می‏داد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد كه پیامبر من محمد بن عبدالله(صلی الله علیه و آله و سلم)است.
تا این كه پرسیدند: امام تو كیست؟ 
آن مرد محترم كه در وسط ایستاده بود گفت: «لَسْتُ لَها بِاِمامِ؛ من امام او نیستم»
در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند كه آتش آن به سوی آسمان زبانه می‏كشید.
من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع كه می‏بینید كه همه موهای سرم سفید شده در آمدم.
مرحوم قاضی می‏فرمود: چون تمام طایفه آن دختر، در مذهب اهل تسنن بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند (زیرا این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق می‏كرد و آن شخصی كه همراه با فرشتگان بوده و گفته بود من امام آن زن نیستم، حضرت علی (علیه السلام) بوده‏اند) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع، اعتقاد پیدا كرد.

محمد فلاح بازدید : 6 1392/09/01 نظرات (0)

برزخ دنیای بین این دنیا و قیامت است.

 امام سجاد فرمود:« الا انّ للعبد اربع اعين، عينان يبصر بهما امر دينه و دنياه، و عينان يبصر بهما امر آخرته. فاذا اراد الله بعبد خيراً فتح له العينين اللّتين في قلبه فابصر بهما الغيب و امر آخرته، و اذا اراد به غير ذلك ترك القلب بما في...؛

 بدانید برای هر بنده چهار چشم است:دو چشم که با آن کار دین و دنیا را می نگرد و دو چشم که با آن کار آخرتش را می بیند؛پس هنگامی که خداوند بخواهد به بنده ای نیکی کند،دو چشم درونی او را میگشاید تا با آن غیب و امر آخرت را ببیند.»  (همان،جلد61،ص 250،حدیث3.)

 

برای خواندن کامل مطلب به ادامه مطلب مراجعه فرمایید.

محمد فلاح بازدید : 1 1392/08/30 نظرات (0)

آتش مال حرام1

شخصی در مجلسی مشغول سحر و جادو بود. فرزند شیخ [رجبعلی خیاط تهرانی] که در آن مجلس حضور داشت،نقل می کند: من جلوی کار او را گرفتم،جادوگر هر چه کرد نتوانست کاری انجام دهد، سرانجام متوجه شد که من مانع کار او هستم و با التماس از من خواست که «نان مرا نبر»؛ سپس قالیچه ای گران بها به من هدیه داد.

قالیچه را به خانه بردم،هنگامی که پدر آن را دید فرمود:«این قالیه را چه کسی به تو داده است که از آن دود و آتش بیرون می آید؟! زود آن را به صاحبش برگردان.» من هم آن را پس دادم.

_______________________________________________________________________________________

1.کیکیای محبت،ص155.

تعداد صفحات : 2

درباره ما
Profile Pic
این وبلاگ فقط برای شرکت در مسابقه وبلاگنویسی ملکوت نوشته شده است و قالب اختصاصی و مطالب جالب خواندنی برای این وبلاگ آماده شده است. که انشاالله از مطالب این وبلاگ استفاده نمایید.باتشکر محمد فلاح
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 19
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 6
  • بازدید کلی : 417